Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


سه شنبه ۴ دی
۱۴۰۳

22. جمادي‌الثاني 1446


24. دسامبر 2024






برخی اولیای خدا
تالیفات استاد - کتاب مصباح الهدی
برخی اولیای خدا

۞     مهندس ما (مرحوم سیّد جلال تناوش) انسان بزرگی بود. هر چه رفیق خوب بود، در نجف قدم زد و همه را ملاقات کرد. در صله‌ی رحم هیچ کس را ندیدم از او موفّقتر باشد. حقّ هر کس را درست ادا میکرد و خیرش به همه میرسید. اوایل انقلاب پنج سال از کارش کنار بود و در خانه نشسته بود و با زنش (دختر مرحوم آیتالله انصاری همدانی) خوراکشان نان و پنیر بود و میگفت میخواهم ببینم خدا با من چه کار دارد که مرا در خانه نشانده است. مرحوم پدرش (سیّد محمّدرضا تناوش) تعریف میکرد وقتی به دنیا آمد، او را به زیر آسمان بردم و اذان و اقامه به گوشش خواندم و به خدا عرض کردم خدایا این را علیی کن. در دوران جوانی‌اش بیست سال در خارج از کشور بود؛ اوایل هندوستان، بعد هم آمریکا. در این دوران نه نمازی و نه قرآنی. امّا وقتی بازگشت، به پای منبر آقاسیّد محمّدحسین (حسینی تهرانی) در مسجد قائم کشیده شد و از آنجا با مرحوم حاجآقا عبدالحسین معین شیرازی آشنا شد و با ایشان خدمت مرحوم آیتالله انصاری همدانی رسید و داماد ایشان شد و به کمال رسید. دیدم حضرت علی علیه السّلام کار خودش را کرد و دعای پدر در حقّ او مستجاب شد. با اینکه وقتی به ایران آمد، در رشتهی مهندسی نسّاجی جزء یکی دو نفر اوّل کشور بود و او را برای استادی به دانشگاه (پلی‌‌تکنیک) بردند و خیلی از مقامات بالای دستگاه آن روز میخواستند او را به طرف خود بکشانند، ولی او راه دیگری را انتخاب کرد و تا پایان ادامه داد. هنگامی هم که از دنیا رفت، از ثروت ظاهری هیچ نداشت.

۞     مرحوم مولوی که اخیراً در مشهد از دنیا رفت، دوست اهل بیت علیهم السّلام بود و در اطراف خودش محبّ اهل بیت علیهم السّلام و محبّ حضرت رضا علیه السّلام درست میکرد. جوانیهایش مشهور بود که خدمت حضرت ولیِّ عصر عجّل‌الله‌‌تعالی‌‌فرجه رسیده است. البته خودش انکار میکرد. در نجف که بود، در شهر نمیماند و بیرون شهر قدم میزد. فقط وقتی خبردار میشد با رفقا جلسه داریم، به جلسه میآمد و با رفقا چایی میخورد و کمی مینشست. این سالهای اخیر که در مشهد مجاور حضرت رضا علیه السّلام بود، هر روز صبح خدمت حضرت میرسید و حالات خاصّی داشت. از در صحن، کفشها را بیرون میآورد و پای برهنه داخل میشد. در یکی از صحنها حجرهای بود که مقبرهی چند نفر بود. صاحب آن، کلید حجره را در اختیار ایشان قرار داده بود و یکی دو ساعتی هر روز در آن حجره به دعا و زیارت و کارهایش مشغول بود. خانهی خود را هم که اطراف صحن بود، بیتالاحزان یعنی خانهی حضرت زهرا علیها السّلام کرده بود و بعد از حرم به آنجا میرفت و اشخاصی که با ایشان کار داشتند یا حاجتی داشتند یا میخواستند ایشان را ببینند، به آنجا میرفتند. حتّی وقتی ایشان هم نبودند، کسانی که حاجتی داشتند، میرفتند چند دقیقه آنجا مینشستند و حاجت خود را میگرفتند. شخص با برکت و قشنگی بود.

۞     خداوند من را در روی زمین سپر بلای دوستان اهل بیت علیهم السّلام قرار داده است؛ همانطور که در روز عاشورا دو نفر از دوستان حضرت اباعبدالله علیه السّلام خود را در برابر تیرهای دشمن سپر حضرت قرار دادند تا ایشان بتوانند نماز بخوانند.

۞     یکی از اولیای خدا که اخیراً مرحوم شد، همان کسی بود که بارها بدون اینکه نام او را ببرم، در صحبتها اشاره کرده بودم که شخصی هست که او را از خود بزرگ‌تر میدانم. البته او مخفی بود و هیچ کس را ندیدم، حتّی نزدیکانش و آنهایی که گمان میکنند او را شناختهاند، که او را آن‌چنان که بود، شناخته باشند. او از همان آغاز دوران کودکی مرده بود و با موت زندگی میکرد و یک سر سوزن چشم به این دنیا باز نکرد. در همان کودکی چند وقت در دولاب به مدرسه رفت، ولی دل به آن نداد و مدرسه را رها کرد. پدر و مادرش او را به این خاطر مذمّت کردند. بعد برای دروس طلبگی به مدرسهی برهان و به قم رفت؛ امّا آنجا هم دوام نیاورد و به دولاب برگشت. به من گفت:  دیدم هر جا درس میروم، استاد پس و پیش میگوید و اگر از خود استادها امتحان کنم، نمیتوانند درست پاسخ دهند . به کسب و کاری هم جذب نشد. در نتیجه پدر و مادرش که دیدند نه درس میخواند و نه به کسب و کاری دل میدهد، به او گفتند از خانهی ما برو بیرون. او در شرایطی که بچّهای بود که هنوز بالغ نشده بود، به خاطر عزّت نفس و بزرگی‌اش از خانه بیرون آمد و توی کوچه ماند و دو شب در مسجد دولاب خوابید. شب سوم به منزل ما در سرآسیاب دولاب آمد که الآن مکتبالزّهرا در جای آن ساخته شده است.

در همان کودکی در مجالس وعظ و روضه میگشت. چهل پنجاه نفر از بچّهها هم همراهش بودند. ته مجالس مینشست و در درون خودش مشغول بود. وسط مجلس یک‌باره از جا بلند میشد و همهی بچّهها هم با او بلند میشدند و از مجلس بیرون میرفتند. با این کارش میگفت مجلس از این به بعد دیگر به درد نمیخورد.

من حدود ده سال از او بزرگ‌تر بودم. وقتی پنج ساله بود، یک روز ساعت نه یا ده صبح که در کوچههای دولاب قدم میزدم از شیشه‌ی پنجرهی مسجدی دیدم با پنجاه نفر پسر بچّه و دختر بچّههای هم سنّ و کوچک‌تر از خودش به مسجد رفته‌اند و او امام جماعت شده است و دارند نماز جماعت میخوانند. دیدم چه منظرهی قشنگی است، به این خاطر رد نشدم. بیرون مسجد قدم میزدم و از شیشه آنها را نگاه میکردم تا اینکه نمازشان تمام شد و با هم از مسجد بیرون آمدند. او که متوجّه من شد، نگاه تندی به من کرد، یعنی چرا ایستادهای و تفتیش میکنی؟ آیا مرا کوچک میشمری؟ من با وجود اینکه ده سال از او بزرگ‌تر بودم، ولی در اثر آن نگاه خیلی از او خجالت کشیدم.

از همان طفولیت بزرگ بود. به من میگفت: یکی دو ساله بودم که هر وقت برادر بزرگ‌ترم میخواست برای روضه به منزل شما بیاید، گریه میکردم که مرا هم به خانه‌ی شما بیاورد و وقتی به منزل شما میآمدیم، در حالی که در بغل برادرم بودم، تمام حواسم به شما بود و فقط به شما نگاه میکردم. امّا حواس شما به دیگران بود. حرف او مرا پیر کرد. دیدم اولیای خدا از همان طفولیت به دوستانشان نظر دارند و دیدم او از من بالاتر است و با نور ولایت بیشتر از من ربط دارد. اصلاً دو مؤمن که به هم میرسند، هر کدام محبّتش به دیگری بیشتر است، ایمانش افضل است. از همین جا هم میشود فهمید که محبّت ائمّه علیهم السّلام به ما بیشتر از محبّت ما به آنهاست. پانزده ساله بود که روزی به خانه‌ی ما آمد و در نقطهای از اتاق نشست و به پشتی تکیه داد، من هم مشغول پذیرایی از او بودم. وقتی خواست برود، به من فرمود: هر وقت که غم دنیا شما را گرفت، همین جایی بنشین که من نشستم، سبک میشوی. او در کمال و معرفت، هَلوع و سیری‌ناپذیر بود.

۞     در نقطهای نزدیکی پلدختر، روستایی است که در آن قبّهای ساخته شده است که زیر آن دو قبر وجود دارد. یکی از قبرها متعلّق به سیدی است که عالم و امام جماعت آن ده بوده است و دیگری متعلّق به یکی از اهالی روستاست. داستان این دو قبر این است که سالها قبل، در یکی از روزهای ماه مبارک رمضان، آن روستایی امام جماعت ده را برای افطار به منزلش دعوت میکند و امام جماعت هم میپذیرد. هنگام مغرب امام جماعت برای افطار به خانهی آن روستایی میرود، ولی هنوز او به منزل نیامده بود. اهل خانه از او استقبال میکنند و پس از اذان از او میپرسند افطاری بیاوریم یا اوّل نمازتان را میخوانید؟ میهمان میگوید نماز را اوّل میخوانم تا میزبانمان از راه برسد و همراه با او افطار کنیم و مشغول نماز میشود. اهل خانه در اطاق مشغول آماده کردن سفرهی افطار میشوند و شاهد نماز خواندن وی هم بودند. بعد از اینکه نماز او تمام میشود، به وی میگویند شما که نماز میخواندید، چطور صدای حیوانات ده و صدای رودخانه و امثال آن همچنان میآمد؟ میهمان میپرسد مگر قرار بود نیاید؟ اهل خانه میگویند ولی آقای ما هر وقت به نماز میایستد، همهی این صداها خاموش میشود. میهمان خیلی تعجّب میکند، ولی به روی خود نمیآورد تا اینکه میزبان به منزل میرسد و از میهمان میپرسد افطار کنیم یا من هم نمازم را بخوانم؟ میهمان میگوید اوّل شما نمازتان را بخوانید. وقتی آن روستایی به نماز میایستد، عالِم ده با تعجّب متوجّه میشود همهی صداهای ده خاموش شد و یک سکوت عمیق حاکم شد. از اینجا به مرتبهی بلند معنوی آن روستایی به ظاهر ساده پی میبرد و وصیت میکند هر وقت من از دنیا رفتم، جسدم را کنار قبر این روستایی دفن کنید و اکنون این دو نفر در کنار هم به خاک سپرده شدهاند.