Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


سه شنبه ۲ مرداد
۱۴۰۳

16. محرم 1446


23. جولای 2024






فصل نهم: حالت شمس پس از برخورد با رومی
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

فصل نهم: حالت شمس       پس از برخورد با رومی 

در دنیای کنونی به واسطه‌ی ضعف مردم در معنویات و هجوم سرسام‌آور آنها به مبادی و اصول مادیات حُجبی درِ چشم قلب آنها گرفته که به جز از عالم ماده، به هیچ چیز اعتنایی نداشته و در حدود عالم نفس هم به تعامل نرسیده‌اند، چنانچه علم طب نه اینکه پیشرفتی به‌جز از جراحی ننموده؛ بلکه روز به روز هم در اثر مداوای مرضا[۱] با دواجات مسموم‌کننده، امراض جدیدتری تولید می‌نماید که مریض را تا آخرین دقایق حیات مبتلی به استعمال آمپول و قرص نگهداری می‌نماید.

از اختراعات وسایل اتمی هنوز جزئی‌ترین استفاده‌ای نتوانسته‌اند بنمایند؛ چه هنوز حتّی به این نکته برخورد ننموده‌اند که آیا ممکن است اتم را در منهای صفر درجه شکافت و یا خیر؟ و آیا اگر این عمل به صورت حقیقت درآید، دنیا به چه صورت درخواهد آمد.

و از معادن بی‌شماری که در کره‌ی زمین موجود می‌باشد، به غیر از معدودی شناخته نشده و از این عدّه هم هنوز استفاده‌ی شایانی برده نشده؛ چه اگر اشعه‌ی ماورای رنگ ظهور کند، آن وقت است که چشم مادّی بشر با کمک دستگاه جدیدالاختراع ماورای رنگ، قادر خواهد بود در اثر کنجکاوی زیاد، پی به اهمیت کوه‌ها و زمین‌های پست و بلند ببرد.

از جنبه‌ی اخلاقی هم نمی‌توان اعتماد به ایجاد حُسن تفاهم بین ممالک بزرگ نمود؛ چه ممکن است در پس پرده‌ی این حُسنِ تفاهمات، ناگهان مشعل جنگ شعله‌ور گردد و یا اینکه با تصمیم حقیقی به یک چنین حُسنِ تفاهم و کبوتر صلح، جنگی بر سر موضوع بسیار ناقابلی درگیر شود که جنگ‌های بین‌الملل را بلکه از خاطره‌ها محو سازد.

پس با این بشر سرگردان در عالم نفس به چه ترتیب می‌توان از معنویات و الهیات و یا عالم امر و معنی دم زد؟ چه رسد به اینکه انتظار درک مطلب صحیح اشعار حافظ     و رومی را داشت.

در مقدّمه بیان شد که فقط و فقط بایستی از این اشعار لذّت روحی برده شود؛ والاّ چه شخصی می‌تواند درک حالات رومی را در برخورد با شمس بنماید؛ تا به طرز تفکر و نوشته‌ی مولای روم، آن هم با سبک عارفانه‌ی مختصّ او پی ببرد؟ پس همان بهتر که در اشعار او فقط از جنبه‌ی سبک شعری، با سایر شعرای ایران سنجید که شبیه چه شاعر و از چه استانی شعر سروده؛ نه اینکه مولای رومی را جبری و یا متعصّب و یا عاشق شیدا به آهنگ‌های کهنه و قدیمی و یا طالب سه‌تار معرفی نمایند. در اثر تراوشات قلبی سوخته و عاشقی پاک‌باز و متأسّف از دوران گذشته‌ی خشک و حالت نیاز به عالم امر و رسیدن به مرحله‌ی موت اختیاری، مردی از عالم مادّه گریزان و از مردم مادی منزجر، اشعاری سروده:

کجا خواهی ز چنگ ما رهیدن
چو پایت نیست تا از ما گریزی
دوان شو سوی شیرینی چو غوره

رسن را می‌گزی ای صید بسته
نمی‌بینی سرت اندر ره ماست؟
دل دریا ز بیم و هیبت ما
کُه سنگین اگر آن زخم یابد
فلک تا خود نگوید حمد ما را
هوا شیری است از پستان شیطان

دهانِ خاک، خشک از حسرت ماست
که یارد صید ما را قصد کردن؟
کسی کو را گزیدیم و ربودیم
امانی نیست جان را جز در عشق
امان هر دو عالم عاشقان راست
نشاید برّه را از جور چوپان
بدان کاصحاب تن اصحاب فیل
‌اند
ابابیلی شو و از پیل بگریز
بچیند دشمنان را همچو دانه
ز دل خواهی شدن بر آسمان‌ها
ز دل خواهی به دلبر راه بردن
دل از بهر تو یک دیگی بپخته است

دل دل‌هاست شمس‌الدّین تبریز

که تاند دام قدرت را دریدن؟
بنه گردن، رها کن سر کشیدن
به باطن گر نمی‌تانی دویدن

نبرّد هیچ زنجیر از گزیدن
کمانی، بایدت از زه خمیدن
همی‌جوشد ز موج و از تپیدن
ز بند ما نتاند برجهیدن
به گرد خاک ما نارد خمیدن
بوَد عقل تو شیر خر مکیدن
نیارد جرعه‌ای بی ما چشیدن
که یارد بنده‌ی ما را خریدن؟
که را خواهد به غیر ما گزیدن؟
میان عاشقان باید خزیدن
چُنین بودند وقت آفریدن
ز چوپان جانب گرگان رمیدن
به کعبه
کی توان بی پر رسیدن؟
ابابیل
است دل در دانه چیدن
پیام کعبه را داند شنیدن
ز دل خواهی گُل دولت دمیدن
ز دل خواهی ز ننگ تن رهیدن
زمانی صبر می‌کن تا پزیدن
نشاید شمس
را خفّاش دیدن[۲]

چه شوریده‌ی از خود گذشته و چه عارف نیکوسیرتی و چه مرد خدایی‌یی غیر از مولانا می‌تواند حالات درونی خود را در اثر برخورد با شمس بیان کند؛ که بسیار مفید و مختصر می‌فرماید:

ماییم که از باده‌ی بی‌جام خوشیم
گویند سرانجام ندارید شما

هر صبح منوّریم و هر شام خوشیم
ماییم که بی هیچ سرانجام خوشیم
[۳]

و یا می‌فرماید:

گفتم دل و دین بر سر کارت کردم
گفتا تو که باشی که کنی یا نکنی؟

هر چیز که داشتم نثارت کردم
آن من بودم که بی‌قرارت کردم
[۴]

عزلت و گوشه‌گیری مولانا چنان او را عاشق شیدای ذات باری‌تعالی نموده که سالوس ریا را بر هم زده است و دست از دنیا و دنیاپرستان تکان داده و تمام قیودِ هستی ظاهر را لجن‌مال نموده تا حدی که خود را مورد سخریه‌ی عام قرار داده و آن‌وقت است بدون تشریفات خاصّی می‌فرماید:

دستار و سر و جُبّه‌ی من هر سه به هم
نشنیدستی تو نام من در عالم

قیمت کردند یک درم چیزی کم
من هیچ کسم، ز هیچ هم چیزی کم
[۵]

دامنه‌ی آمال و آرزوی بشر را نمی‌توان تعریف نمود. انسان در همه حال مشغول سیر می‌باشد. اگر توقّف در عالم امر برای او پیش آید، به سیر در عالم مادّه و نفس می‌پردازد و اگر برعکس، سدّ محکم و قوی در مقابل نفس برایش ایجاد شود، در عالم معنی و امر و عالم اسرار طیران می‌نماید. حال هر یک از این پروازها و یا طیران شخصی را به کجا رساند، شاید درخور فهم و ادراک خود شخص هم نباشد؛ چه رسد به اینکه سایرین اظهار عقیده‌ای در این باب بنمایند.

بعضی را عقیده بر این است که شعر صفابخش عالم نثر [است] و وقتی انسان به شعر پناه می‌برد که از دلایل ظاهر بحث و گفت‌وشنودهای خسته‌کننده گریزان شود و عدّه‌ای بیان می‌کنند که استدلال با اصول منطقی کاری بس دشوار [است؛] لذا شعرا به شعر سرودن پناه می‌برند. ولی شاید جمعیتی باشند که معرفت را اصل فرض نموده و به دنبال این اصل حقیقی، جریانِ زیروبَم و نوسانات مختلف تار هستی را که منتهی به عالم بقا (بقای فی الله) می‌شود، سیر می‌نمایند. حال این سیر به چه حُجُبی برخورد می‌نماید، مختلف [است.] چه بسا اتفاق می‌افتد که شخصی از جنبه‌ی استدلال و یا به‌قول رفیق عزیزم آقای جمال‌الدّین شهران[۶] به وسیله‌ی شعر درک مناقب و فضائل می‌نماید.

مسیر سیر هر شخص در هر یک از عوامل فوق بر اثر پیشامدی است که در مقابل او ایجاد و یا اینکه خط مشی سابقش را تغییر می‌دهد. این عوامل ممکن است از راه مادّیات و یا معنویات باشد. چنین است که شخص، قهرمان کشتی و یا سوارکار ماهری می‌گردد و یا حافظ و سعدی و یا مولای رومی می‌شود. سیر هر سه به یک مبدأ و همگی آنها از یک منبع نور هدایت می‌شدند؛ ولی هر یک نسبت به فراخور حال خود، جذبه و شوق خود را منعکس می‌نمودند.

حافظ فنای محض [است؛] لذا هستی خود را در نیستی مشاهده می‌نماید و بقای موجودات را در هستی ذات پروردگار می‌نگرد. منظور این نیست که خدای ناکرده سوء تفاهمی بشود که این کمترین توانسته باشم خردلی از حالت سِیر حافظ را که خدایش رحمت نماید، درک کرده باشم.

خود فرموده:

سیمرغ وهم را نبوَد قوّ ت عروج آنجا که باز همّت او سازد آشیان[۷]

سعدی شیره‌ی عشق، جذبه‌ی عشقش بر سراسر گیتی نَقل مجالس و محافل، و اشعار بی‌توجّه به عالم مادّی او چنان روح شخص را به تلاطم می‌آورده که ناگاه جمله‌ی کائنات در نظر مجسّم [می‌شود]؛ که می‌گوید: توحیدگوی او نه بنی آدم است و بس.

مولای رومی از راه عشق به درجه‌ی معرفت رسید و از معرفت به عشق پی برد و خاموش شد.

گفت: اَغْلالاً فَهُمْ بِه مُقمَحُون[۸]
خَــــلـــفِــــهِــــمْ  سَـــــــدّاً   فَــــــاَغــــشَـــیْـــنــٰـاهُـــــمُ[۹]

نیست آن اغلال بر ما از برون
مـی نـبیند بند را پیش و پس او[۱۰]

مولای رومی دلبستگی به مادیات را فراموش نمود و حتّی مادّه را از یاد برد. خودش را نمی‌دید و در اشعار شمس و یا مثنوی کمتر و یا هیچ دیده نمی‌شود که من و یا خود بگوید. او به مقامی رسیده بود که ذرّات وجودش از او نبودند. رشد مو، حرکت دست، صحبت‌نمودن، خاموش‌شدن، بودن، راه‌رفتن، تصمیم، خوردن و خوابیدن را زائیده‌ی عللی می‌دانست و او، او که رومی بود، به هیچ عنوان دخالتی در هیچ یک از امور نداشت.

ای فاضل دورانم، ای قابل ارکانم تو مرد خدا خواهی، من مرد خدا دانم[۱۱]

او رومی را می‌دید بسان مرده‌ای که غسّال او را به این سو و یا بدان سو می‌گرداند. بلی او می‌دید و متوجّه بود؛ ولی ما نمی‌توانیم دید و نمی‌فهمیم و شاید هم نمی‌خواهیم پی ببریم. پس با این ترتیب اگر به شعرِ

گـر بـزنی بـه خنجرم، جـز ره عـشق نسپرم

رومی خسته خاطرم، دست من است و دامنت[۱۲]

توجّه نماییم، او را فنا می‌بینیم. و یا اینکه تفکری در این بیت بنماییم که:

امروز چنانم که خود از یار ندانم       امروز چنانم که گل از خار ندانم[۱۳]

صدای اَنَا الحَقّ از شریان‌های او خارج و در فضای معرفت طنین‌انداز می‌بود.

قافیه در مفهوم رومی مَجاز بود نه حقیقت. سیل اشک از دیدگانش جاری، قلب در حال ضربان، نفس به شماره افتاده، قدرت سخن‌گفتن نیست، حال نگاه‌کردن نمانده؛ در عوض، قلب گویا، گوش شنوا، قلم ثابت، روح در پرواز، جان به لب سروده است:

در عشق نه جسمم و نه جانم
افزون ز زمان و در زمانم
با آنکه نهانم از دو عالم

سیمرغ جهانم و چو سیمرغ
در حسرت این دمی که دارم
جان در نظر آر و روی من بین
من جام جهان‌نما
ی عشقم
هر جا که روم، خراب عشقم
من بی‌خبر از نشان و نامم


چیزی عجبم، نه این، نه آنم
بیرون ز مکان و از مکانم
در هر نظری ببین عیانم

کس پی نبرَد بر آشیانم
سی سال بسوختست جانم
تا بر تو هزار جان فشانم
من مَردم دیده‌ی جهانم
من کعبه
و بتکده ندانم
بالله مَطَلَب دگر نشانم
[۱۴]

شمس رومی را خوب پسندیده بود و از حالات او به‌خوبی آگاهی کامل داشت. قلب شمس در برخورد رومی تپیده بود.

انسان وقتی از عالم مادّه و مادّیات دور گشت، به عوالمی خواهد رسید که خواه‌ناخواه به معنویات نزدیک می‌گردد. تپیدن قلب شمس در برخورد با مولای روم نشانه‌ی جاه‌طلبی شمس نبود؛ بلکه روشن کردن چراغ معرفت را در قلب رومی، آمال شمس بود و موفّق هم شد و واقعاً وظیفه‌اش را به نحو احسن انجام داد. «از عروسک‌بازی بچّه‌ها گرفته تا مخترع بمب کُبالت[۱۵] را در نظر بگیرید و آن‌وقت به حالت شمس نزدیک شوید.» لذّت می‌بُرد، می‌خندید، فکر می‌کرد، تصمیم می‌گرفت، دور می‌شد. حال دوری شمس از رومی چه نتایجی داشت؛ آن مسئله‌ای بود که شمس می‌دانست؛ ولی رومی از اوائل توجّهی نداشت و به مرور حس کرده بود؛ که می‌فرمود:

من به سوی باغِ گلشن می‌روم
روز تاریک است بی رویش مرا
بوی سیب آمد مرا از باغ جان
عیش باقی دان مرا آنجا که من
من به هر بادی نگردم زآنکه من
من گریبان را دریدم از فراق

همچو گویی[۱۶] می‌نمایم لیک من

تو نمی‌آیی میا، من می‌روم
من برای شمع روشن می‌روم
مست گشتم، سیب خوردن می‌روم
از برای عیش کردن می‌روم
در پی‌اش چون کوه آهن می‌روم
وز پی او همچو دامن می‌روم
ذرّه ذرّه سوی روزن می‌روم
[۱۷]

معلّم مدرسه، شاگرد تماشاخانه، طلبه‌ی علوم دینی چه نوع عشقی به معلّم پیدا می‌کند و معلّم به چه نظر به آنها می‌نگرد؟ و صدها مثال دیگر تا شامل خود شما بشود.

آیا تا به حال با دوست باصفا آشنا شده‌اید؟ چه اندازه ملازمتش را قدر می‌دانید و به چه اندازه از مصاحبتش لذّت می‌برید؟ چشم از منزل و اهل منزل بربسته و تا دیری از شب با او مأنوس و خواهش‌های او را انجام می‌دهید و چه بسا اتفاق افتاده که از شما تنقید و سرزنش و ملامت نموده و شما بیشتر به او نزدیک می‌شوید. بلی، دو رفیق در عالم مادّیات باز هم‌سنخی روح دارند؛ چه رسد به اینکه منظور و راه آنها عالم امر و معنویات و توحید باشد. شمس به چه چیز می‌توانست مأنوس باشد جز با رومی؟ فراغ بیشتر متوجّه شمس بود؛ ولی مولانا پی نبرده بود. او خیال می‌کرد که شمس خسته و یا از اطرافیان ملول گشته و ظاهر هم چنین بود. ولی آیا حقیقتاً چنین می‌بود؟ شمس مایل نبود برطرف‌شدن حجاب‌های رومی را شهر فرنگ و یا خیمه‌شب‌بازی و یا پرده‌ی سینما جلوه داده و مولانا را به آنها سرگرم نماید. بلکه می‌توانست رومی خود وقتی رشته‌ی نخ را دید و سر آن را پیدا کرد، آن را دنبال نماید. بله، ناراحتی داشت. صبر ضروری بود. تفکر کمک می‌بود. نالان می‌شد. او را جستجو می‌کرد؛ ولی چه اوئی را؟ بالاخره موفق گشت.

شما چرا دور می‌روید؟ مگر نه این بود که رومی به هیچ وجه طبع شعر نداشت؟ یعنی عشق نبود؛ ولی وقتی عشق آمد، تمام روح شد، شاعر شد، عارف گشت، منزوی گردید، پشت پا به مادّیات و مادّه‌پرستان زد.

حجاب یعنی چه؟ یعنی عوام‌فریبی، زهدفروشی، ریا، وقت را بیهوده تلف کردن، به دنبال نام ظاهری رفتن، در فکر تشییع‌جنازه بودن، مرید گرد آوردن، و هزاران یعنیِ دیگر. مولانا از تمام این عوامل و یا حجب دور شد. توقّف در سیر نفسانی یعنی پیشرفت در سیر روحانی. خام بود، پخته شد.

چرا سوخت؟ چرا نسوزد؟ جز آنکه به آتش عشق سوخت و یا به اصطلاح فانی شد؛ حیات ابدی را ذخیره نمود. پس چرا نسوزد؟ به دنبال نام ظاهر نگشت. تا قیامت مولای رومی فراموش نخواهد شد. به دنبال حقیقت رفت. حامیان حق الی‌الابد به دنبال او روانه‌اند. پس چرا نسوزد؟ شما به معنی حقیقی سوختن پی برده‌اید یا خیر؟ آیا عاشق دختر و یا زنی بوده‌اید؟ اگر نبوده‌اید به مفهوم سوختن نمی‌رسید. اَلْمَجـٰازُ قَنْطَرَة الْحَقِیقَة. عشق به یک دختر شما را تا کجا می‌کشاند؟ اگر عشق باشد نه شهوت، سوختنش سودائیست. قدرت، شهامت، ازخودگذشتگی، دلیل و برهان، و مطالب دیگر لازم دارد تا سودازده، یعنی از نام و ننگ گریزان شوید. سودازده‌ی عشق را نصیحت کردن نتوان و با بیان ظاهر و قلب بی‌اعتقاد اطرافیان خودپرست نمی‌توان قلب منوّر عاشق را از نغمه‌ی لاهوتی عشّاق درگهش خاموش نمود. او جز به معشوق به چیزی نیندیشد و حتّی در موقع مکالمه با پنددهندگان مشغول راز و نیاز و قهر و آشتی با معشوقه‌اش بوده و توجّهی به اطراف و یا اطرافیان ندارد. لذا در مقابل حملات ناجوانمردانه‌ی آنها خاموش مانده و هنوز هم مشغول است. و یا اگر توجّهی به آنها بنماید، از راه دلسوزی به حال آنهاست.

شمس و مولای روم دو عاشق دلباخته‌ای بودند که در راه وصل معشوق، از جان گریز نداشتند. به یکدیگر علاقه پیدا کرده و هر یک دیگری را مظهر عشق خود پنداشته. همچنانکه شما خود را در برابر آینه آرایش می‌دهید، آنها هم با کمک دو دریای معرفت و مملوّ از حقیقت، بهتر می‌توانستند پی به عالم نیستی ببرند تا هر یک جداگانه. ارواح و یا انوار در برخورد با یکدیگر تقویت شده و قدرت فوق‌العاده می‌شود؛ همچنانکه اگر از منافذ آبکشی به خورشید نگاه کرده باشید، انوار جداگانه[اند؛] ولی اگر سر از روزنه‌ی یکی از منافذ آبکش خارج سازید، خورشیدِ کامل و یا نور مطلق و یا روح کل را مشاهده خواهید نمود. ارواح درهمه‌حال یکدیگر را کمک می‌کنند، چه در بساط طرب ظاهر و یا در سیر معنوی. غیر از این است که شما با هم‌مسلک‌های خود انس می‌گیرید؛ طلبه در مدرسه، تاجر در بازار، دلاّل در قهوه‌خانه، رقّاص در تماشاخانه و مست در میخانه؟ پس چرا دو عاشق دلباخته مشتاق زیارت یکدیگر نباشند؟

سنـگ شـکاف مـی‌کـند از هـوس لـقـای تـو

جـان پـر و بـال مـی‌زند از طـرف هـوای تـو

آتـش آب مـی‌شـود، عـقل خـراب مــی‌شـود

دشـمن خـواب مـی‌شود، دیده‌ی مـن برای تو

جـامه‌ی صـبر مـی‌درد، نـاله بـه عـرش می‌برد

هـر دم سنـگ مـی‌خورد عـشق چو اژدهای تو

بـند مـکن رونـده را، گـریه مـکن تو خنده را

جـور مـکن تو بنده را نیست کسی به جای تو

چـیست غـذای عـشق تو؟ این جگر کباب من

چـیـست دل خـراب مـن؟ کـارگـه وفـای تو

آب تـو جـوبـه‌جو روَد، کی سـخنم نکو روَد؟

گــاه دمـم فــرو روَد از سـبـب حــیـای تـو

عـشق درآمــد از دَرم، دسـت نـهـاد بر سـرم

دیـد مـرا کـه بـی تـوام، گـفت مرا که: وای تو

ای مه و مهر شمس دین، شاه سپهر شمس دین

خون شده است جان من از هوس و هوای تو[۱۸]

چرا واله و ژولیده به دنبال شمس حرکت نکند و به التماس از یارانش نخواهد تا او را یافته و باز نیاورندش؟ چرا؟

خبر کن ای ستاره یار ما را
خبر کن آن طبیب عاشقان را
اگر در سر بگردانی دل خویش
پس اندر عشق دشمن‌کام گردم
اگر چه دشمن ما جان ندارد
بیا ای عشق شمس‌الدّی
ن تبریز

که دریابد دل خونخوار ما را
که تا شربت دهد بیمار ما را
نه دشمن بشنود اسرار ما را
که دشمن می‌بپرسد کار ما را
بسوزان دشمن جان‌دار ما را
بدان رخ نور ده دیدار ما را
[۱۹]



[۱]. «مَرضی» (مرضا) جمعِ مریض است، یعنی ناخوش‌ها، بیماران. [لغت‌نامه دهخدا، مدخل «مَرضی»]

[۲]. غزلیّات شمس تبریزی؛ صص۴۵۳-۴۵۱/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۷۱۶ (غزل شماره‌ی ۱۹۰۴).

[۳]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۶۱ (با تفاوت در بیت نخست: ماییم که بی‌باده و بی‌جام خوشیم / گر بدنامیم و گر نکونام خوشیم).

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۱۴۳۲ (رباعی شماره‌ی ۱۳۱۹).

[۴]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۶۰/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۱۴۳۰ (رباعی شماره‌ی۱۲۹۴).

[۵]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۶۴/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۱۴۲۴ (رباعی شماره‌ی۱۲۲۸).

[۶]. جمال شهران (جمال‌الدین خطیبی نوری) داستان‌نویس و شاعر معاصر ایرانی، متولّد ۱۳۰۰ و متوفّای ۱۳۵۸ می‌باشد. [رقص بر ساحل و بارگاه خیال؛ جمال شهران؛ بی‌نا؛ مشهد؛ ۱۳۵۹؛ صفحات سه، ۴ و ۵].

[۷]. خاطر مجموع (جامع دیوان حافظ براساس بیست و یک متن معتبر چاپی)؛ شمس‌الدین محمّد حافظ، به کوشش شفیع شجاع ادیب؛ انتشارات فاخر؛ تهران؛ ۱۳۸۱ (چاپ دوم)؛ ص۱۰۲۸/

[۸]. اشاره به: سوره‌ی یس، آیه‌ی ۸/

[۹]. اشاره به: سوره‌ی یس، آیه‌ی ۹/

[۱۰]. مکاشفات رضوی در شرح مثنوی؛ نوشته‌ی محمّدرضا لاهوری، تصحیح و تنظیمِ کوروش منصوری؛ ناشر: روزنه؛ تهران؛ ۱۳۷۷؛ ص۲۴۳/

[۱۱]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۳۳۹/

[۱۲]. همان؛ ص۲۱۷/

[۱۳]. همان؛ ص۳۴۴/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۵۷۱ (غزل شماره‌ی ۱۴۸۷). این دو بیت در منبع اخیر، به صورت زیر در این غزل آمده است:

امـروز چـنانم که خر از بار ندانم         امروز چنانم که گل از خار ندانم

امروز مرا یار بدان حال ز سر برد         با یار چنانم که خود از یار ندانم

[۱۴]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۳۴۱/

[۱۵]. «بمب کُبالت» یکی از انواع بمب‌های اتمی و هسته‌ای است.

[۱۶]. در نسخه‌ی تصحیح فروزانفر، به‌جای «گویی»، «کوهی» آمده است.

[۱۷]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۳۵۳/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۶۳۱ (غزل شماره‌ی ۱۶۶۸).

[۱۸]. غزلیّات شمس تبریزی؛ صص۵۸۷ و ۵۸۸/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۰۹ (غزل شماره‌ی ۲۱۵۷).

[۱۹]. غزلیّات شمس تبریزی؛ ص۱۴۴/

کلیّات شمس تبریزی؛ ص۸۸ (غزل شماره‌ی ۱۰۴).