Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






حکایت دوم
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

حکایت دوم

روزی فردی که تمام زندگی خویش را از دست داده بود، پس از سال‌ها تحمّل، بی‌تاب شد. به بیابان‌های اطراف تهران رفت، جایی که هیچ‌کس نباشد. خطاب به جنّ و ملک گفت: «هر که اینجاست و من او را نمی‌بینم، دور شود.»

چند لحظه سکوت کرد و بعد ادامه داد: «من که شما را نمی‌بینم، امّا اگر اینجا باشید، راضی نیستم؛ دیگر گردن خودتان! من با خدای خودم حرف‌های خصوصی دارم، دوست ندارم کسی بشنود.»

او از دست خدا خیلی ناراحت بود و شروع کرد به هتّاکی و جسارت به پروردگار! هرچه در دلش جمع شده بود و می‌خواست، به خدا گفت؛ طوری که ملائک به عرش گریختند و در انتظار ماندند عذاب الهی بر آن مرد نازل شود! امّا ناگهان خدا با خوشحالی فرمود: «بالاخره یک نفر پیدا شد که قدرت مرا باور کرد و از روی یقین با من حرف زد. عاقبت یک نفر با تمام وجود حضور مرا در همه‌ی رخدادهای زندگی‌اش احساس کرد. دیگران فقط می‌دانند؛ ولی یقین و ایمان و باور ندارند.»

مرحوم تناوش به شکل دیگری قضایا را می‌دید و از زوایایی لطیف به نظاره می‌ایستاد.[۱]



[۱]. همان.