Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






۲۶/ امان از سه‌سیزده!
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

۲۶/ امان از سه‌سیزده!

حاج‌اکبر ناظم‌زاده در بیان دست‌گیری‌های معنوی مرحوم سیّدجلال تناوش می‌گوید :

سیّدجلال اصلاً اهل بروز دادنِ خودش نبود. یک بار که نزدم آمده بود، وقتی بدرقه‌اش می‌کردم به او با اصرار گفتم: «دست خالی برگردم و بروم؟!»

سیّدجلال به من گفت: «نماز اوّل وقتت ترک نشود. نافله‌ها را هم ترک نکن و بخوان. چهل روز مطلقاً نباید دروغ بگویی؛ حتّی دروغ‌های به‌ظاهر کوچک. غیبت نباید بکنی و پای غیبت‌گویی دیگران هم مطلقاً نباید بنشینی. مواظب باش تهمت هم به کسی نزنی. سر هر سفره‌ای هم ننشین.»

تصمیم گرفتم تمام سفارش‌های سیّدجلال را عملی کنم. عزمم را جزم کردم و شروع کردم. البتّه سخت بود. قبلاً گفتم که در کار خرید و فروش ملک بودم. کسانی که در این زمینه کار کرده‌اند می‌دانند فروشنده قیمتی را که می‌گوید قطعی است و معمولاً حاضر نمی‌شود چیزی از قیمت کم کند؛ ازطرف دیگر خریدار هم میل به گرفتن تخفیف دارد. درنتیجه دلاّل مجبور است از همان ابتدا قیمت ملک را به دروغ، بالاتر از آن‌چیزی که به او گفته‌اند بگوید تا بتواند بعداً به خریدار وانمود کند که طرف او را گرفته و توانسته مثلاً فلان مبلغ از فروشنده تخفیف بگیرد! بدون این دروغ گفتن‌ها خیلی سخت می‌شد معامله‌ای را جوش داد؛ ولی من تصمیم گرفته بودم به هر قیمتی شده حتّی یک دروغ گوچک هم نگویم و بحمدالله نگفتم. چند روزی که گذشت تغییرات عجیبی را در خود احساس کردم. گاهی کاری را می‌خواستم انجام دهم، ولی صدایی از درون قبلم درست مثل یک رادیو برمی‌خاست و به من می‌گفت: «نه! این کار را نکن!»

یادم هست یک روز می‌خواستم بروم بازار؛ آن صدا از درون قلبم بلند شد و به من گفت: «نرو! توی مغازه بنشین. ممکن است نماز اوّل‌وقتت فوت شود.»

امّا من کار داشتم و باید کسانی را می‌دیدم و با آنها حرف می‌زدم. به بازار آمدم. اوّلین کسی را که باید می‌دیدم حاج‌قاسم بود که توی مغازه‌اش نبود.

قلبم گفت: «نگفتم نیا!»

اعتنایی نکردم و رفتم دکان دایی‌ام. دایی‌جان مرا خیلی دوست داشت و همیشه مرا حسابی تحویل می‌گرفت. ازقضا تا رسیدم، برای دایی‌جان مشتری رسید و اوضاع طوری شد که نتوانستم حرفم را به دایی بزنم. بلند شدم و از آن‌جا رفتم نزد عمویم، حاج‌محمّدرضا ناظم‌زاده که به او حاج‌عمو می‌گفتیم. او هم نبود و به تشییع‌جنازه‌ی کسی رفته بود.

همان صدا از درون قلبم گفت: «نگفتم نرو! حالا زود برگرد خانه که به نماز اوّل‌وقتت برسی!»

این بار حرف قلبم را گوش کردم و عازم خانه شدم. وقتی به خانه رسیدم داشتند اذان می‌گفتند و توانستم نمازم را اوّل وقت بخوانم.

بعدازظهر آمدم دَم مغازه. رادیوی قلبم شروع کرد به حرف زدن. مثلاً کسی وارد مغازه‌ام می‌شد و قلبم می‌گفت: «با این شخص حرف نزن. او آمده تا فقط وقت بگذرانَد.»

دیگری می‌آمد و قلبم باز چیزی می‌گفت که منطبق بر واقع بود. نفر سوم که آمد قلبم گفت: «این فرد، آدم خوب و متدیّنی است. می‌خواهد خانه بخرد. مراعاتش را بکن و برای خرید خانه کمکش کن.»

خلاصه کار ما بالا گرفت.

یادم هست یازده روز از این مراقبت‌هایی که از خودم می‌کردم گذشت. وقتی به بازار آمدم، چیزهایی را می‌دیدم که دیگران نمی‌دیدند. بعضی آدم‌ها را سفید و زیبا می‌دیدم و برخی را سیاه و کَریه. بعضی آدم‌ها را با سرهای حیوانات می‌دیدم که وحشت می‌کردم.

همان‌طور که دَم مغازه ایستاده بودم، می‌دیدم افرادی که از جلوی مغازه عبور می‌کنند چه چیزی در قلبشان می‌گذرد.

روز سیزدهم درِ مغازه ایستاده بودم که کسی آمد روبروی مغازه و بدون هیچ سابقه‌ی قبلی، درحالی‌که من اصلاً او را ندیده بودم و نمی شناختم، شروع کرد به ناسزا گفتن به من. البتّه فحش ناموسی نداد، ولی کمترین اهانتش این بود که می‌گفت: «مرتیکه‌ی پدرسوخته!»

خیلی تعجّب کردم. به او گفتم: «شما با من هستی؟!»

گفت: «البتّه که با تو هستم، مرتیکه‌ی بی‌دین!»

و بعد هم مسلسل‌وار ادامه داد و سیل فحش و ناسزا را پیش روی مردم و کاسبان دیگر نثار من کرد. آن‌قدر ادامه داد که دیگر نتوانستم خودداری کنم و در جوابِ یکی از ناسزاهایش گفتم: «خودت هستی!»

همین که جوابش را دادم، احساس کردم چیزی درون قلبم تکان خورد. فهمیدم اتّفاقی افتاده که نباید می‌افتاد. برق قلبم خاموش شد و آن رادیوی باطنی از کار افتاد. همان موقع از هوش رفتم. دوستان و آشنایان و اطرافیان ریختند دور و برم و سعی کردند با پاشیدن آب و رسیدگی‌های دیگر مرا به هوش بیاورند. به هوش آمدم؛ ولی صدای قلبم را از دست داده بودم. از این محرومیت و سقوطی که کرده بودم شب را تا صبح گریستم. فرداشب همان مرد فحّاش دوباره آمد؛ ولی حالش از زمین تا آسمان فرق کرده بود. این‌بار اشک می‌ریخت و مرتّب عذرخواهی می‌کرد و می‌گفت: «مرا ببخش! اشتباه کردم! نفهمیدم!»

معلوم شد همسرش برای اجاره‌ی منزل به یکی از بنگاه‌های معاملات ملکی مراجعه کرده و با او برخورد ناصواب و بدی شده است. او هم شکایت آن بنگاه‌دار را به شوهرش کرده است و مرد هم عصبانی و برافروخته برای تلافی به‌اشتباه سراغ من آمده است.

بعد هم که فهمیده بود مرا با دیگری عوضی گرفته است، وجدانش او را آسوده نگذاشته بود و آمده بود تا هرطور شده حلالیت بطلبد.

گفتم: «من از شما گذشتم و شما را حلال می‌کنم؛ ولی بدان آن کاری را که نبایست می‌کردی، کردی و آبی ریخته است که دیگر به جوی بازنخواهد آمد.»

بعداً که سیّدجلال را دیدم به من گفت: «چرا مواظب سه‌سیزده[۱] نبودی؟»

گفتم: «شما چیزی در این مورد به من نگفتی.»

سیّدجلال خندید و گفت: «خوب! دوباره شروع کن.»

ولی دیگر سعادت یاری نکرد تا بتوانم آن حال را اعاده کنم و به آن حال‌وهوا بازگردم. هرگز این تجربه‌ی عجیبِ شیرین و تلخ را از یاد نبردم.

بعد از این ماجرا سیّدجلال، سکوت پیشه کرد و دیگر چیزی به این واضحی در تربیت معنوی و دست‌گیری از علاقه‌مندان به تهذیب نفس از او ندیدم.[۲]



[۱]. یعنی: «چرا به من نگفتی مواظب مخاطراتِ مسیر باشم؟» منظور سیّدجلال از «سه‌سیزده» در مراقبت‌های چهل‌روزه این بود که در روزهای سیزدهم، بیست‌وششم و سی‌ونهم چاله‌هایی پیش پای سالک - به‌منزله‌ی آزمون‌هایی برای سنجش استقامت و تقوای او - قرار می‌گیرد که رهرو خصوصاً باید از سقوط در آنها پرهیز کند؛ والاّ حاصل زحماتش برباد خواهد رفت.

[۲]. برگرفته از گفته‌های حاج‌اکبر ناظم‌زاده، خویشاوند و دوست مرحوم تناوش، در تاریخ ششم آذرماه ۱۳۹۳/