Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






۲۱/ آن موجودات نورانی، پدرمرحمه الله و سیّدجلال
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

۲۱/ آن موجودات نورانی، پدرمرحمه الله و سیّدجلال

خانم فاطمه انصاری‌همدانی می‌گوید:

همین که ازدواج کردیم و به تهران آمدیم، دل‌تنگی‌های من و سیّدجلال در دوری از پدرم شروع شد. سیّدجلال مرا تشویق می‌کرد که پدرم را به تهران دعوت کنم.

پدرم بعد از ازدواجِ ما، دوبار به تهران تشریف آوردند. یک بار با خانواده و یک بار هم با رفقا. با رفقا که می‌آمدند منزلِ ما خیلی شلوغ می‌شد. البّته پیش از رسیدن به زمانِ استراحتِ مرحوم پدرم، حاضران ملاحظه‌ی آقا را می‌کردند و می‌رفتند که ایشان زودتر بخوابند.

این اتّفاقی که الآن تعریف می‌کنم مربوط به دفعه‌ای بود که ایشان به‌اتّفاقِ رفقای‌شان به منزل ما آمده بودند. آن زمان، در باغ صبا سکونت داشتیم. منزل‌مان هم طبقه‌ی اوّل بود.

وقت استراحت، تا آمدم بخوابم، دیدم سقف اتاق به اندازه‌ی یک کرسی گشوده شد. از همان‌جا که خوابیده بودم می‌توانستم آسمان را ببینم، ولی طوری به زمین چسبیده بودم که اصلاً نمی‌توانستم تکان بخورم. آن‌قدر سنگین شده بودم که هیچ حرکتی نمی‌توانستم بکنم.

ناگهان تعداد زیادی موجودات نورانی، از آسمان پایین آمدند و به محلّ استراحت پدرم وارد شدند. می‌دیدم که اطراف بسترِ مرحوم پدرم می‌چرخند و پدرم را می‌بویند، می‌بوسند؛ بعد هم برمی‌گشتند و می‌رفتند. این حال، پنج دقیقه بیشتر طول نکشید. مرحوم پدرم بلند شدند. عادت‌شان بود که دو سه بار تجدید وضو می‌کردند. چشم برهم نمی‌گذاشتند، مگر اینکه وضو داشتند. در طول شب، هربار که بیدار می‌شدند، مقیّد بودند وضو بگیرند. همین‌که پدرم برخاستند، آن احساسِ سنگینی‌ای که داشتم رفع شد و توانستم از جایم بلند شوم. به‌سرعت خودم را به پدرم رساندم تا بپرسم که این ماجرایی که دیدم، چه بوده و آن موجودات نورانی کِه بودند و با پدرم چه‌کار داشتند؟

ولی همین که گفتم «آقاجان!» ایشان اشاره کردند که ساکت باشم و چیزی نپرسم. سیّدجلال هم بیدار بود؛ عمامه‌ی سبزی بر سر و عبایی در بر داشت که پدرم آنها را به او هدیه کرده بودند. سیّدجلال هم وقتی مرا دید، مثل پدرم اشاره کرد که چیزی نگویم.

تا مرحوم پدرم درقید حیات بودند، عجیب بود که در جمع‌های دوستانه‌ای که داشتیم و ممکن بود آن ماجرا را برای کسی تعریف کنم، مطلب، بکلّی فراموشم می‌شد! به همین علّت تا پدرم زنده بودند نشد برای هیچ‌کس از آن‌چه دیده بودم، حرفی بزنم.[۱]



[۱]. همان.