Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


چهارشنبه ۱۳ تیر
۱۴۰۳

26. ذي‌الحجه 1445


3. جولای 2024






ارتحال آیت‌الله انصاری‌همدانی
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

ارتحال آیت‌الله انصاری‌همدانی

بهار سال ۱۳۳۹[۱] آیت‌الله انصاری‌همدانی به رحمت خدا رفتند. سیّدجلال هنگام فوت ایشان بر بالین‌شان حضور داشت وسربرسر استاد گذاشته بود و آهسته در گوش آقای انصاری‌همدانی از ایشان تشکر می‌کرد و برایشان از خدا طلب رحمت و مغفرت می‌کرد.[۲]

خانم فاطمه انصاری‌همدانی می‌گوید:

مرحوم پدرم آیت‌الله انصاری‌همدانی در اثر سکته‌ی مغزی از دنیا رفتند. هنگام ارتحال، نزدشان بودیم. پدرم در لحظات ارتحال‌شان مثل قرص ماه، نورانی و خیلی زیبا شده بودند. مژگان مشکی و بلندشان، گویی بلندتر شده بود و جوان‌تر از سنّ خود نشان می‌دادند.

سیّدجلال از پدرم تشکّری عالی کرد، دستش را بوسید و صورتش را کف پای پدرم گذاشت. او آهسته گریه می‌کرد و خطاب به پدرم می‌گفت: «به حق جدّه‌ام زهراعلیها السلام هرچه از خداوند می‌خواهی، به تو بدهد.»

بعد هم وقتی پدرم را برای دفن به قم بردند، سیّدجلال همراه‌شان بود و می‌گفت: «به محض اینکه بدنِ مرحوم آقا را درون لَحد گذاشتم، دیدم نوری از قبر تا عرش وصل شد.»[۳]

سیّدجلال معتقد بود آیت‌الله انصاری‌همدانی حتّی پس از فوت‌شان نیز مراقب احوال ایشان هستند. از مصادیق این مراقبت، دیدن ایشان در رؤیاهای صادقه یا مکاشفاتی بود که داشتند.[۴]

سیّدجلال هر موقع در سیر و سلوک و یا زندگی برایش مشکل پیش می‌آمد به قم می‌رفت و بر سر مزار پدرم می‌نشست و پدر هم او را به طرق مختلف راهنمایی می‌کرد. اولیای خدا در آن دنیا هم دستشان باز است.

مرحوم آیت‌الله سیّدمحمّدمهدی دستغیب (برادر کوچک شهید محراب آیت‌الله سیّدعبدالحسین دستغیب) که از شاگردان مرحوم پدرم بود می‌گفت: «آقا نمرده‌اند. هر موقع به ایشان نیاز داشته باشیم و مطرح کنیم، ما را کمک می‌کنند.»[۵]

سیّدجلال در دست‌نوشته‌های خود در شرح سفر به همدان در روز رحلت آیت‌الله انصاری‌همدانیرحمه الله چنین می‌نویسد:

باران و طوفان و سیلاب در مدّت کمتر از دو ساعت، تمام جاده را کن‌فیکون نموده؛ ماشین سواری با سرعت بسیار کم در حرکت و راننده مجبور بود هر نیم‌ساعت‌به‌نیم‌ساعت ماشین را متوقّف و شیشة ماشین را با جُلی کثیف‌تر از خود شیشه، تمیز کند.

دکتر[۶] در کنار راننده به خواب عمیقی فرورفته و یا شاید در فکر بود که مردم ساده‌لوح با چه امیدواری به سراغ ما بنده‌های خدا می‌آیند و استمداد می‌جویند؛ در حالی که طبل، میان تهی است!

دخترش با چشم اشکبار گاهی به من و گاهی به راننده و زمانی خارج را که در ظلمات شب فرورفته، می‌نگرد و شاید هم گاهی فکر اینکه مبادا پدر نازنینش را از دست بدهد؛ ضربان قلبش سریع‌تر شده. رفیق شفیقم در کنار دست من با صحبت و مطالب کوتاه میل داشت مرا از فکر خارج سازد؛ ولی من می‌دانستم که این موهبت الهی و جگرگوشة رسول اکرمصلی الله علیه و آله و مرید مولای متقیانعلیه السلام و دلبر حضرت حجّتعلیه السلام رفتنی است؛ چون در شب قبل، در نیمه‌های شب بود که از من خداحافظی و مرا به خدا سپرد. مع‌الوصف دکتر و دارو و حرکت در نیمه‌های شب طوفانی و سیلاب و گم کردن راه مرا از فکر او خارج نساخت.

در چه حالی خواهم دیدش؟ نمی‌دانستم. امّا عصر روز قبل از حرکت، خودش را نشسته در کنار جنازه‌اش دیده بودم؛ درست به همان وضعی که روز جمعه دوم ذی‌قعده در ساعت ۳ بعدازظهر او را دیدم.

به محض ورود، سلامم را با آواز قلب پاسخ و گوشه‌چشمی به من افکند. راز و نیاز قلبی شروع شده و تا پاسی از نیمه‌شب (شب جمعه) ادامه داشت. امر به خوابم نمود.

مرحوم تناوش در بیان آخرین ساعات عمر آیت‌الله انصاری‌همدانیرحمه الله می‌نویسد:

درست به خاطر دارم که از ساعت ۱۰ و نیم صبح تا ساعت ۱۱ کاغذ و قلم برای تحریر مطلبی تقاضا نمود؛ ولی ضعف دست و لَمسی بدن از عارضة پارگی شریان اجازه نمی‌داد که مطلب را واضح یادداشت نماید. قلبم به طپش درآمد. توجّهم را به خودش معطوف و فرمودند: «غرضم وصیت نیست؛ میل دارم که بچه‌ها مرا در آخرین دقایق حیاتم بنگرند تا به خوبی دریابند که ثمرة یک عمر «در هر درجه و مقامی» جز مرگ نیست و در مدّ نظرشان باشد.»

اطاق را خلوت نموده و بچه‌ها فوراً در اطرافش گرد آمدند. مادر بوسه بر رخسارش می‌داد. عیال مویه‌کنان سر به سینه‌اش گذارده بود. حسن در طرف راست، علی در سمت چپ و حسینش در روی کرسی، دوزانو ناظر احوالش بودند. سایرین مرا معرّفی [کردند] که در خدمت حاضرم. گوشة چشمی به من گردانید که تا اعماق قلبم را به لرزه درانداخت.

با صدای بلند و چشمانی اشکبار، از تمام محبّت‌هایش، به خصوص جریان شب گذشته را یادآوری و از خداوند خواستم که عوض زحماتش را مولا و زهرا‡ به او مرحمت نمایند. در تمام این احوال، ناوک چشمش از من دور نمی‌شد. ناگهان به صدا درآمد که: «بچّه‌ها را به شما می‌سپارم.»

و هم در این لحظات بود که فرمودند: «من و خودت را فراموش کن.»

سیّدجلال شمّه‌ای از خاطرات تلخ خود از ارتحال مرحوم آیت‌الله انصاری‌همدانی را با عنوانِ «من هم به چشم خویشتن دیدم که جانم می‌رود» این‌گونه به رشته‌ی تحریر درآورده است:

روز جمعة عجیبی بود. امتیازاتی را که رسول اکرمصلی الله علیه و آله دربارة ذی‌القعده بیان فرموده بودند، به خاطر نداشتم. بعدها حس کردم که آن‌همه تغییرات زیادی که در دوم این ماه شریف به چشم دیدم و بالاتر از مطالبی را که خوانده بوده و اطلاع داشتم، دیدم؛ به جهت این بود که دوم ذی‌القعده به جمعه ۹ اردیبهشت ۱۳۳۹ تصادف کرده بود.

بهار همدان تماشایی است. شاید به علّت اینکه در بهارش درویشی غنوده است[۷] و شاید هم لطف و زیبایی بهار همدان از آن روست که در بهار مصفّی، خزان بس عجیبی نمودار خواهد شد که سلالة کرّوبیان و فرشتگان و جنّ و انس را غم‌انگیز خواهد نمود.[۸]

به هر حال تا ساعت ۱۰ صبح جمعه دوم ذی‌القعده زبانش بسته؛ ولی قلب پُرزیورش گویا و از همه چیز و همه‌جا صحبت می‌نمود. پیمانة صبرم لبریز و از این همه الطاف گرانبهایش را که بی‌دلیل در اختیارم می‌گذارد، در تعجّب و حیران و متحیر و واقعاً شرمنده‌ام نمود. ولی جز اطاعت امرش چاره‌ای نداشتم. خودش بیان نمود. قم و خودش اظهار خاک فرج را نمود و خودش دستور قربانی داد و خودش وسائل همه چیز [را] فراهم نمود و خودش ساعت پرواز روح از کالبدش را به من اعلام نمود و خودش در آخرین دقایق، به چشمانم خیره شد تا درک مطلب نموده و یکی دو نفر را به اصطلاح خودم و خودشان به کمکش طلبیدم؛ ولی او زودتر و سریع‌تر از سایرین دست و پا به سوی قبله دراز و مشغول ذکرش بود که در طرفة العینی دیده از جهان بربست. شاهد وصل دلبرم بودم.

خانم فاطمه انصاری‌همدانی از همسرشان مرحوم تناوش نقل می‌کند: «وقتی جسدِ آقا را دور ضریح حضرت معصومهعلیها السلام طواف می‌دادیم، خودم شنیدم که ایشان زیارت‌نامه می‌خواندند.»[۹]

سیّدجلال در شرح نحوه‌ی دفن پیکر پاک مرحوم آیت‌الله انصاری‌همدانی چنین نگاشته است:

شب معمولاً تماشایی است، در همه‌حال، در همه‌جا، با همه‌کس؛ به خصوص در خلوت. راز و نیاز عشّاق در نیمه‌های شب شور و شعف را صدچندان جلوه می‌دهد. وصال عاشق و معشوق در نیمه‌های شب لذّت عشق را می‌چشاند و غم و اندوه روزهای هجران و جدایی را فراموشی می‌آورد؛ زیرا در شب بود که صدای عاشق حقیقی طنین‌انداز و شاید از آن تاریخ به بعد بوده که اثر اعمال شب زیاد گشته؛ خدا می‌داند. ندای «یا رب!» و «یا حق!» مردان عالَم به [ناخوانا] ناله‌های سوزان علیعلیه السلام در برابر معشوقش به هدف اجابت می‌رسد و... و... و... و... و... .

شب هنوز به نیمه نرسیده بود که جنازه‌اش را به‌جانب گورستان حرکت می‌دادند. ماه هنوز اثری در آسمان داشت. نیمه‌های شب کوره‌راه‌های قدیمی نزدیک گورستان در آن شب، به خصوص حالتی به خود دید که تا آن روز شاید برایش بی‌سابقه بود. جنازه بر دوش یک عدّه رفیق حمل می‌شد و ذکر طیبة لا اله الا الله را با صدای ملایمی جاری می‌نمودند.

اثر محل بود یا جنازه و یا از خصوصیات شب بود، نمی‌دانم. انوار رحمتش تابیدن گرفت. شاید هم کرّوبیان با این جمع مشغول به ذکر بودند؛ خدا می‌داند. ولی بس عجیب بود. حالتم دگرگون، با چراغ بادی و عبابی از او بر دوش، پیشاپیش جنازه در حرکت بودم. چه می‌شنیدم، کسی را یارای شنیدن نیست و چه می‌دیدم، کسی را جرأت دیدنش خیر. فقط خوب دیدم و خوب شنیدم.

علی ابن جعفر‡ را انتخاب نمودند.[۱۰] بد جایی نیست. خوب است به علّت اینکه جوارش مرجع فیض؛ و بد نبودنش به واسطة خلوتی و دورافتادگی‌اش می‌باشد. در حالی که برای چندم بار جماعتی تشکیل شد، نور عجیبی از آسمان به سینه‌اش و یا از قلبش به آسمان جلوه‌بخش بود. نمی‌دانم. فقط نوری بس قوی از نقطه‌ای به نقطه‌ای ساطع بود. حیف که تابوت را زود از جلو چشمانم حرکت دادند.

در موقعی که مشغول انجام دفن بودم جویای حالش شدم. فرمود: «چرا پایم را لگد می‌زنی؟»[۱۱]

یادداشتی که درپی می‌آید ظاهراً شرح نخستین نوبتی است که سیّدجلال به اتّفاق بعضی خویشانِ مرحوم آیت‌الله انصاری‌همدانی به زیارت مدفن ایشان مشرّف می‌شوند.

برقی زد. طوفانی درگرفت. باران باریدن گرفت. هوا آرام شد. گوشه‌ای از آفتاب از پس ابر خارج؛ انوار طلایی‌اش بر شاخ و برگِ شسته‌شده بس تماشایی! روح پرفتوحش از فیض الهی سیراب و ترنّمات پروجدش توصیف‌ناپذیر. آهسته‌آهسته به قبرش نزدیک می‌شدیم. مهر فرزندی، پسرش را به خود نزدیک نمود. ما هم از پی او روان بودیم. پا یارای مکث نداشت. دید و شناخت و توقّف کرد. من مخصوصاً او را از حال خوشش خارج نمودم تا مزة آن دقایق در خاطره‌اش قوّت بگیرد و هر روز مشتاق‌تر شود.

چه دید و چه شنید، به کسی ابراز نکرد. فقط بیان نمود که: «حال خوشی به من دست داد.» به همین مقدار اکتفا کرد. مادر زانوهایش سست و نشست؛ «از آن تاریخ تا به امروز چه زندگی عجیبی داشته؛ تمام در جلو چشمش روشن و به آیندة نامفهوم می‌نگریست که آخرش چی؟»

زود مراجعت کردیم. قول دادند باز هم بیایند. شاید هم واقعاً مصمّم بودند؛ ولی من نمی‌دانم.



[۱]. هشتم اردی‌بهشت ۱۳۳۹/

[۲]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸/

[۳]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش) در تاریخ نوزدهم خردادماه ۱۳۹۳/

[۴]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸/

[۵]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ ۲۸ بهمن‌ماه ۱۳۹۲/

[۶]. منظور دکتر علی دیوشلی، پزشکی است که برای مداوای آیت‌الله انصاری‌همدانیŠ با خود به همدان می‌برده‌اند.

[۷]. اشاره به مدفون‌بودن عارف بالله، آیت‌الله شیخ محمّد بهاریŠ در شهر بهار استان همدان.

[۸]. اشاره به ارتحال حضرت آیت‌الله انصاریŠ در فصل بهار (اردیبشت‌ماه).

[۹]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ هجدهم دی‌ماه ۱۳۹۳/

[۱۰]. منظور قبرستانی در شهر قم است که مدفن حضرت علیّ بن جعفر‡ در آن واقع شده است و امروزه به سبب دفن شهدا در آن، به «گلزار شهدا» معروف است.

[۱۱]. خانم فاطمه انصاری‌همدانی در ملاقات هجدهم دی‌ماه ۱۳۹۳ این‌طور توضیح دادند: «سیّدجلال حین دفن مرحوم پدرم، از خود بی‌خود می‌شود و شروع می‌کند به صلوات فرستادن؛ بعد یواش با پای خود پای مرحوم پدرم را تکان می‌دهد و از ایشان می‌پرسد: «آقا! چطورید؟» آقا هم با همان لحن صمیمانه‌ای که داشتند، می‌فرمایند: «آقای مهندس! چرا پایم را لگد می‌زنید؟» کنایه از این‌که ما زنده و مرده نداریم.»