Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


سه شنبه ۴ دی
۱۴۰۳

22. جمادي‌الثاني 1446


24. دسامبر 2024






به همدان برو!
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

به همدان برو!

سیّدجلال همراه با یکی از پسردایی‌هایش به نام آقاسیّدرضا به مسجد قائمعلیه السلام که امام جماعت آن حاج سیّدمحمّدحسین حسینی‌طهرانی بودند، راه می‌یابد و آنجا با ایشان بیشتر آشنا می‌شود.

سیّدجلال به واسطه‌ی مرحوم حاج سیّدکاظم طباطبایی که برادر ناتنی‌شان بود، به مجلس حاج‌آقا عبدالحسین معین شیرازی در میدان امام حسینعلیه السلام راه می‌یابد و در همین مجلس با حاج‌آقای دولابی وحاج هادی ابهری - که کنار مقبره‌ی آیت‌الله انصاری در قبرستان علی‌بن‌جعفر قم دفن شده است - دوست می‌شود.

در این میان آقاسیّدمصطفی لواسانی، به رحمت خدا می‌رود و چون سیّدجلال از روحانی و آخوند خوشش نمی‌آمده، حاضر نمی‌شود فرد دیگری را به جای دایی مرحومش بپذیرد.

پس از آن سیّدجلال خیلی تنها می‌شود و فراوان گریه‌وزاری می‌کند. آتشی در درونش زبانه می‌کشید و التهاباتی ناشناخته داشت. به ایشان الهام شده بود که به خدمت شخص بزرگی می‌رسد.

به دلش می‌افتد به حرم حضرت عبدالعظیم حسنیعلیه السلام مشرّف شود. سیّدجلال قبلاً از مادر خود شنیده بود هرکس چهل شب‌جمعه به صورت متوالی به آن حرم شریف برود، به مراد خود می‌رسد.

سیّدجلال در آن غربت و تنهایی، شب‌های جمعه به حرم حضرت عبدالعظیمعلیه السلام می‌رفت و از آن حضرت تقاضا می‌کرد از خدا بخواهند تا یکی از اولیای خود را به ایشان نشان بدهد.

در چهلمین شب‌جمعه که زیارت می‌کند و خبری نمی‌شود، خیلی دل‌شکسته می‌شود و با گریه و سوزوگداز به حضرت عبدالعظیمعلیه السلام. عرض می‌کند: «آقا! لابد من قابل نبودم که چهل شب‌جمعه آمدم و هیچ چیز به من نشان ندادید. حتماً به خاطر گناهان بزرگی که انجام داده‌ام مورد توجّه خدا و شما نیستم.»

این را می‌گوید و وقتی می‌خواهد از ضریح دور شود، صدایی از داخل ضریح می‌شنود که به ایشان می‌گوید: «با رفیقت حاج‌آقا معین به همدان برو!» تصویر یک شیخ قدبلند با لبّاده را هم می‌بیند که به ایشان لبخند می‌زند.

سیّدجلال انتظار بیشتری داشت و اینکه او را به سفر همدان امر کردند، به‌عنوان اجابت خواسته‌ی خود نمی‌دید. از همین رو آن حال افسردگی در ایشان شدّت گرفت.

منزل سیّدجلال تِراس[۱] بزرگی داشت. ایشان در همان حال اندوه شدیدی که داشت با خود گفت: «حتماً قابل نبوده‌ام که خدا مرا نپذیرفته است، پس دیگر برای مردن خوبم.»

در آن حال عجیب که از شدّت بی‌قراری، بی‌تابی و بدحالی گویا می‌خواسته خود را از طبقه‌ی بالای منزل پرت کند و درست در همان لحظه‌ی پربیم و خطر که نزدیک بوده است به پایین بیافتد، همان شیخ بزرگواری را که در حرم حضرت عبدالعظیمعلیه السلام به ایشان نشان داده‌بودند، دوباره می‌بیند. آن شیخ مانع از سقوط او می‌شود و به او خطاب می‌کند: «آرام شو!»

سیّدجلال می‌گفت: «بعد از اینکه این جمله را از آن آقا شنیدم، زیر و رو شدم و به آرامش عجیبی دست یافتم و حالم عوض شد. همان موقع غسل توبه کردم و نماز توبه خواندم.»[۲]

مرحوم تناوش در مورد این رخداد در یادداشت‌های خود چنین می‌نویسد:

درگوشه‌ای از ایوان مشغول بودم، نزدیک بود ذکرم پایان گیرد، در جلویم سبز شد، قد رعنا، رخ شیرین، چشمان فسونگر، باریک و نحیف؛ ولی در حال ذکر. به خودم آورد. تکانم داد. از مکان معمولی دورم ساخت. به دیوار نزدیکم نمود. غائب شد.

در این ایّام گاهی حالات عجیبی هم برای سیّدجلال پیش می‌آمد. ازجمله می‌گفت:

شب تولّد حضرت علیعلیه السلام بود. سر جانمازم نشستم. در اتاق صدای همهمه‌ی زیادی آمد. یک دفعه دیدم عدّه‌ای از ملائکه هستند. دو آقا با چهره هایی نورانی پیش آمدند. یکی قد بلندی داشت و طول قامت دیگری تا شانه‌ی آن آقای دیگر بود. یکی از ملائکه معرفی می‌کرد: «ایشان آقا رسول اللهصلی الله علیه و آله هستند و دیگری هم حضرت علیعلیه السلام می‌باشند.»

آقا رسول اللهصلی الله علیه و آله به حضرت علیعلیه السلام دستور دادند یک قرآن بزرگ به من بدهند. تا خواستم بلند شوم، دیدم نمی‌توانم. تخت زده شد و حضرت زهراعلیها السلام تشریف آوردند. ایشان به من لبخند می‌زدند و می‌فرمودند: «خدا را شکر که از اولاد خودمان تعیین شده!»

بعد خانم زهراعلیها السلام دستور دادند، من را در هفت حوض شستند و به من هفت ذکر دادند.[۳]

در دست‌نوشته‌های برجای‌مانده از مرحوم تناوش در اشاره‌ی به این ماجرا می‌خوانیم:

الهی اگر از خود برانی‌ام، مُحِق هستم و اگر به خود راهم دهی، مستحق هستم. خدایا مستحق را نیکو سفارش نمودی؛ تا خود چه انگیزی.

شب از نیمه گذشته؛ به خواب خرگوشی اعتنایی ننمودم. خواستم در گوشة خلوت با تو به راز و نیاز مشغول باشم.

به مِثل خودمانی توفیق دادی؛ ارادة لطف کردی؛ ولی سبقت گرفتی تا نیکی را به اتمام رسانده باشی. خودت بُردی؛ خودت نشان دادی؛ شاید هم خودت سفارش کرده بودی. کسی چه می‌داند؟ اوّل با تبسّم گرمی پذیرفتم و دست شفقت بر روحم کشید و به محبوبة عالَم معرفی‌ام نمود. با شوق و شعف به لؤلؤ و مرجان[۴] نمایندم. دعا فرمودند. مرجانش توصیه و سفارشی نمود؛ به خاطر دارم. مولا به حضرت ختمی مرتبت‡ معرّفی فرمودند. چه گفت؛ چه گفت. گفت: «خوب است از فرزندمان انتخاب شد» شکر خدا.

بعد از این وقایع، یک روز وقتی به مجلس آقای معین می‌روند، از آقای دولابی و آقای ابهری می‌شنوند که می‌گویند: «ما به جایی می‌رویم و اگر اجازه داشته باشیم تو را هم باخود می‌بریم.» سیّدجلال هم به ایشان می‌گوید: «جایی که شما می‌خواهید بروید، من هم دعوت شده‌ام.» می‌پرسند: «چه‌طور؟!» ایشان هم قضایا را تعریف می‌کند.

سیّدجلال تعداد زیادی عکس از دوران زندگانی خود در فرنگ داشت که وقتی قرار می‌شود با حاج‌آقا معین به همدان برود، آنها را پاره می‌کند و دور می‌ریزد.

سیّدجلال در شرح ملاقات با آیت‌الله انصاری همدانیرحمه الله نوشته است:

مرارت‌های دیرین گذشت. حاصل رنج و تعب سابق نابود شد. شعف زائدالوصفی وجودم را فراگرفته که نمودار علاقه به زندگی‌ام به صفر و سیر حرکتم به عالم دیگر به منتهی الیه رسیده. لذت زندگی عالم دیگر را حس می‌کنم؛ ولی به چه طریق بیان کنم و از کجایش شروع نمایم؟ پس خاموش می‌شوم.

کروبیان عالم بالا را می‌بینم که دسته‌دسته با طبق‌های نور به کلبه‌ام در رفت‌وآمد و نور ایمانم را نورٌ عَلی نور نموده و قلب متحیرم را شعف‌انگیز نموده و مژده وصل دلبر می‌دهند. فرشتگان زمین را نغمه‌خوان ذات ذی‌جود و خاقان زمانه‌اش می‌بینم که دسته‌دسته مشغول پذیرایی او بوده و انگیزه هیچ هوس و رغبتی در آنها یافت نمی‌شود تا از ظاهر آنها پی به مکنونات قلبی آنها بُرد؛ فقط طالب زلف خاقان و راحت جان هستند. ضجّه‌های مردم بیدار در فراغ، با صدای مؤذن بی امام و زنگ کلیسای سرگردان، دست به دست هم داده و به روزگار سیاه خود قطرات ابر بهار عشق در دریچه قلب آنها جاری؛ ولی کجاست چشم و باطنی که این موهبت‌های الهی را پیدا و از محضر آنها لذّت هستی را در نیستی خود دریابند.

تصمیم به زیارت گرفتم. به معین اطلاع دادم. شبانه خود را حاضر [کردم] و صبح خیلی زودی بود که به حرکت درآمدیم. آری مرا بُردند، کی برد؟ کجا برد؟ بماند.

تا در به رویم باز شد قیافه ملکوتی‌اش را دیدم که با تبسّم ملیح، با آغوش باز پذیرفت‌ام. او را می‌شناختم. همان شب در حیاط خانه او را در یک طرفة العینی دیده بودم درست با همان قیافه. خود را در مقابل آشنا دیدم. قوّت گرفتم. در مقابل اطرافیان خیلی خوب رُلَش را بازی کرد، به طوری که خود من هم به شک افتادم. تردید داشتم؛ ولی چند ساعتی نگذشته بود که همه را خواب در ربود. سر آهسته به گوشم نهاد و فرمود:

ما در این ره نه پی حشمت و جاه آمـده‌ایم

از بـد حـادثـه ایـنجا بــه پـناه آمـده‌ایم

خرسند شدم. شوق زائدالوصفی سراپای وجودم را گرفت. به رقص آمدم. چشم گشودم او را در کجا دیدم و چه دیدم؟! شاید باور نکنید! خیلی زود بود. من چنین انتظاری را بدین زودی نداشتم. آنکه در ظاهر دعوت به نافله‌ام کرد، در پنهان چه‌ها گفت... آری چه‌ها گفت!

دل به دل راه دارد. او را در خود ناظر و خود را از آن او می‌دیدم. باز هم باور نمی‌کردم. نشان داد؛ علامت داد؛ اسم شب داد. باز هم می‌توانستم؟ خیر. به هیچ وجه. پس با چشم دل ناظر اعمالش و با گوش قلب مطیع اوامرش شدم؛ هر چه گفت شنیدم و هر چه گفت انجام دادم.

روز بس روشن و تو در شب تار...

صفای خلوتش شعف‌انگیز، لوح دلش از غبار غم بی‌نشانه، مجلس اُنسش طرب‌انگیز، باده صافش وجدآور، خنده ملیحش نمک‌بیز، خُلق پیغمبری‌اش قابل ستایش، کلمات محضرش فکرانگیز، وعده‌های وصالش بی‌منتهی، منزل بی‌ریایش شورانگیز، قد طوبایش فتنه‌انگیز، چشمان فسون‌گرش دل‌خراش، نغمه و بانگ نمازش حلول‌انگیز، مجلس درسش بی‌ریا و طبع پرجودش مثال‌خیز، حریم منزلش دامن جبرئیل. نقّاش ازل خوب سرشتش!

نـاوک چـشمش بـشارت مـی‌دهد عـشاق را

تـیر مـژگانـش جـسارت مـی‌دهد معشوق را

بر سر خاک رهش مردمک دیده بسایی بر خاک

در بر دوست روی، چون ننهی دیده به خاک؟

شوق دیدارش زائد گشته؛[۵] قلبم به تلاطم و حالم دگرگون. قلم یارای بیان شوق دیدارش را ندارد و تراوشات قلبی انتظارِ موکبش را نمی‌توان با الفاظ بیان نمود. فقط به این نکته اکتفا می‌شود که از خود بیخود و در حالت بی‌خبری خود را در مقابل او حس می‌کنم.

کردگارا چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی

که به درگاه نیازم بنماندی چنین سرو سهی

مـطربا دف زن و سـاقی بـچشان مـزه مـی

من که در ذکر سمـاع رقص‌کنان کردم طی

سیّدجلال می‌گفت:

در مسیر همدان، همان شیخ بزرگواری که در حرم دیده بودم، دائم با من حرف می‌زد. حال عجیبی داشتم. وقتی به همدان رسیدیم به حاج‌آقا معین گفتم من به هتل می‌روم و مزاحم این آقا نمی‌شوم.»

حاج‌آقا معین در جواب گفتند: «نه! نماز مغرب را باید پشت سرایشان بخوانیم. عجله کنید. دیر می‌شود.»

وقتی به درب خانه می‌رسند و در می‌زنند، آیت‌الله انصاری‌همدانی خودشان پیش می‌آیند و در خانه را باز می‌کنند.

مهندس تناوش می‌گفت: «وقتی ایشان را دیدم، فهمیدم ایشان همان آقایی است که در حرم حضرت عبدالعظیمعلیه السلام دیده بودم؛ همان بزرگی که اجازه نداد سقوط کنم و با دستان خود مرا به سینه‌ی دیوار چسباند. او همان بزرگواری بود که جانم را نجات داده‌بود. برای اوّلین بار در عمرم، روی پای یک آخوند افتادم و پای‌شان را بوسیدم.»[۶]

آقای انصاری‌همدانی ایشان را به داخل دعوت می‌کند. بعد از نماز گفتگوهایی بین این دو واقع می‌شود که ساعت‌ها ادامه پیدا می‌کند. در این ملاقات سیّدجلال شرحی از حالات خود می‌دهد و مرتّب سؤالاتی را که داشته، می‌پرسد. آقا هم جواب می‌دهند.

سیّدجلال می‌گفت: «آقا در آخر آن گفت‌وگو آهی کشیدند که آثار سوختگی درون‌شان را آشکار می‌کرد.»

سیّد که خود هم سوخته‌ی راه معبود بود، معانی ناگفته‌ی این آه را خوب درک می‌کرد.[۷]

سیّدجلال بعد از دیدار با آقای انصاری‌همدانی می‌گفت:

مثل این بود که سال‌هاست آقا را می‌شناسم. وقتی صحبت می‌کردند گویی از درونِ خودم مطالب را بیان می‌کردند. با خیلی از بزرگان برخورد کردم؛ امّا در هیچ‌یک گمشده‌ی خویش را نیافتم؛ تا اینکه از غیب به من گفتند باید به همدان بروم. حالا گمشده‌ی خود را پیدا کرده بودم وتازه می‌فهمیدم حقیقت عرفان یعنی چه. با آقای انصاری‌همدانی مثل شمس و مولانا شده بودیم. همان‌طور که شمس آن نیشتر را به مولانا زد و مولانا فوران کرد وآتشفشان درونی‌اش بیرون زد؛ آقا هم شبیه آن نیشتر را به من زدند و حقایقی که من در باطن درک کرده بودم، همه آشکار شد.[۸]



[۱]. «تراس» کلمه‌ای فرانسوی است و به قسمتی از فضای جلوی آپارتمان گفته می‌شود که در هوای آزاد قرار دارد و گاهی با نرده‌ی کوتاهی احاطه شده است. به آن «بالکن» یا «مهتابی» نیز می‌گویند. [با استفاده از فرهنگ واژه‌های اروپایی در فارسی؛ مهشید مشیری؛ نشر البرز؛ تهران؛ ۱۳۷۱؛ ص۱۳۸]

[۲]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸/

[۳]. همان.

[۴]. با توجّه به تأویل آیه‌ی بیست‌ودوم از سوره‌ی الرّحمن در روایات اهل‌بیتعلیهم السلام: منظور از «لؤلؤ» امام حسن† و از «مرجان» امام حسین† است.

[۵]. «زائد گشته» یعنی فزون، فراوان و اضافه شده است.

[۶]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸/

[۷]. همان.

[۸]. برگرفته از گفته‌های علی انصاری‌همدانی.