Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






شیدایی و بشارت
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

شیدایی و بشارت

تقریباً دو سال از بازگشت سیّدجلال به ایران می‌گذشت که تحوّل جدّی او شروع شد و از آن زمان دیگر سیّدجلال دنیایی نبود. سیّد آخرتی شده بود. اگرچه باز هم به آمریکا و جاهای دیگر سفر می‌کرد؛ امّا دیگر مجذوب مظاهر دنیایی نبود. می‌گفت هرجای این عالَم که باشم، برایم فرقی نمی‌کند. همه جا با خدا بود و جذبه‌ی حق او را گرفته بود. حالات او در دوری از محبّت دنیا و دل دادن به آخرت، روزبه‌روز بهتر می‌شد.[۱]

بستگان و دوستانی که گذشته‌ی او را دیده بودند، با مشاهده‌ی اوضاع و احوال جدیدش، با تعجّب می‌گفتند: «جلال دیوانه شده است!»

امّا سیّدجلال عاقل‌تر از همیشه، عشق واقعی، دلبستگی و سر سپردن واقعی را در سلوک الی الله و تقرّب به اولیای الهی یافته بود و شیدا شده بود. او شیدا بود و جز کلام معشوق نمی‌شنید.[۲]

هیچ‌گاه از خالق و رازق واقعی غافل نمی‌ماند. گاهی در رکوع، گویی احساس مستی می‌کرد، با نگاه کردن به او انسان از عالم فیزیک و مادّه فاصله می‌گرفت. راکع بود در حالی که مست ربّ العالمین بود؛ ساجد بود در حالی که فانی در «مَن لَمْ یلِدْ وَ لَمْ یولَد» بود.[۳]

در مورد این ایّام، در دست‌نوشته‌های سیّدجلال پس از ذکر یکی از مشاهدات باطنی‌اش می‌خوانیم:

در فکر رفتم چه دیدم؟ فرشته بود یا پری؟ جن بود یا انسان؟ به چه کسی ابراز کنم؟ چه بگویم؟ بیشتر ناراحت می‌شوند و زودتر به معالجه‌ام خواهند پرداخت؛ چون مدّت‌ها است در فکر هستند به اکثر روان‌شناسان معرّفی‌ام نمایند؛ به تیمارستانم بکشند. با قیافه‌های وحشت‌آور به سراغم می‌آیند تا فکری به حالم نمایند. ولی من به آنها می‌خندیدم و با روی خوش با آنها روبرو می‌شدم و از احوال فرد فردشان سؤال می‌کردم؛ خوشحال می‌شدند و خارج می‌شدند.

اطرافیانی که گاهی کاهی را کوهی جلوه می‌دادند در اطرافم پراکنده و هر یک به فراخور زبان و بیان خود حکایت‌ها از من نقل می‌نمودند. همه‌کس آنها را عاقل و مرا مجنون می‌دانست.

ناگزیر لب فرو بستم و به ایما و اشاراتشان که در مقابل چشمانم صورت می‌گرفت گاه خندیده و گاه به رویشان نمی‌آوردم؛ مهمانشان می‌کردم؛ غذا تهیه می‌شد و خود میل تناول نداشتم. این موضوع بسیار به آنها سخت می‌آمد که چه شده؟ چرا بدین طرز عمل می‌کند؟ چرا معده‌اش را پر نمی‌کند؟ چرا از پرخوری امساک می‌نماید؟ نه اینکه خداوند کلیه نعمشان را به بندگان ارزانی داشته؛ پس چرا او میل نمی‌کند؟ طوفان سؤال باریده می‌شد و جواب من برای عاقل‌ها مکفی به نظر نمی‌رسید که: «میل نیست!»

در جای دیگری می‌نویسد:

به هر کجا قدم می‌گذارم مرا سرزنش و ملامت [می‌کنند] که چرا به آتیه خود نمی‌اندیشم و درویش‌وار به گوشه عزلت پناه برده‌ام. نصیحت به فعالیت می‌کنند که وقتم را عبث می‌گذرانم. بهتر است از اوقات بی‌کاری‌ام در دوایر دولتی و یا غیر دولتی مشغول باشم تا درآمد مالی من زیادتر گردد تا از سایرین عقب نمانده باشم. ای افسوس بر این طرز فکر و صد هزار افسوس بر آنهایی که بدون تجسّس در درونم و بدون تفکر در حالات خودشان ناگهان سیل نصیحت را با باز نمودن زبان، بر روحم جاری و از این که شادابی ظاهری تا اندازه‌ای در جلسات آنها کم شده، نگران کم‌شدن فسفر مغز من هستند و راه بیمارستان و مطب دکتر را نشان می‌دهند!

«من که در این غمکده، ظلمت شب دیده‌ام...»

همچنین می‌خوانیم:

دوش تا صبح بیدار و در گوشه‌ای مشغول بودم. نالیدم؛ خندیدم؛ ترش‌رو شدم؛ قهر کردم؛ آشتی کردم؛ چه‌ها کردم و چه‌ها دیدم و چه‌ها شنیدم! رخصت رسید. دم فرو بستم؛ سراپا گوش شدم؛ نفسم به شماره افتاد. منتظر عِقاب بودم؛ منتظر تکفیر شدم؛ ولی برعکس وصلش را نوید دادند. صدایش را شنیدم؛ خطاب به من بود. قوّت قلب داد؛ دعا کرد؛ وعده داد؛ همه چیز داد؛ نصیحتم کرد؛ دلجویی نمود؛ به صبرم امیدوار نمود؛ خلاصه خودش را معرّفی کرد.

باور نمی‌کردم؛ انتظار نداشتم؛ درخور این رحمت باری نبودم. چرا مرا انتخاب نمود؟ چرا و چرا و چرا؟ نمی‌دانم. تمام رحمت بود؛ تمام لطف و صفا، تمام جود و سخا، تمام، تمام، تمام.



[۱]. برگرفته از گفته‌های فاطمه انصاری‌همدانی (تناوش)، در تاریخ دوم آذرماه ۱۳۸۸/

[۲]. همان.

[۳]. برگرفته از گفته‌های محمّدمهدی اسلامیه در تاریخ دهم اسفند ۱۳۹۱/