Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






آیت‌الله لواسانیرحمه الله و گفت‌وگو با نیک‌خصلتان و مه‌طلعتان
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

آیت‌الله لواسانیرحمه الله و گفت‌وگو با نیک‌خصلتان و مه‌طلعتان

مهندس محمّدعلی بهزادی، از همکاران مرحوم تناوش، می‌گوید:

حدود سال ۱۳۲۵ ﻫ.ش. بود. تقریباً پنج سال داشتم. خانه‌ی ما پایین بازارچه‌ی درخونگاه واقع شده بود. مثل اکثر خانه‌های آن روزِ تهران، خانه‌ی ما هم باغچه‌ی بزرگی داشت. یادم هست با برادرم زیر درخت انجیری نشسته بودیم و بازی می‌کردیم.

آن روز اتّفاقی برایم پیش آمد که هرگز فراموش نخواهم کرد. اجمالاً این‌که صحنه‌ای معنوی از کربلا را مشاهده کردم و منقلب شدم. این‌را که آن روز چه دیدم به‌ندرت جایی گفته‌ام، امّا چون بیانِ آن صحنه، هم‌اکنون در این سنّ‌وسالی که هستم، فضیلتی را اثبات نمی‌کند؛ ولی یادکردی از مهربانی و علم و فضلِ آیت‌الله سیّد مصطفی لواسانیرحمه الله است، آن را بیان خواهم کرد.

به یاد نمی‌آورم و نمی‌دانم چه اتّفاقی افتاد که ناگهان دیدم بزرگواری سوار بر اسبی سفید، جلوی من حاضر شدند؛ کلاهخود داشتند در سر، زرهی هم بر تن کرده بودند و از انگشتِ مجروح یکی از دستان‌شان خون می‌چکید. زبانم بند آمده بود.

بعدها فهمیدم حضرت ابی‌عبدالله‌الحسینعلیه السلام انگشتری به دست مبارکشان داشته‌اند و دشمنان می‌خواسته‌اند آن را بربایند؛ ولی چون انگشتر از انگشت مبارک‌شان بیرون نمی‌آمده، انگشت ایشان را بریده‌اند.

آن‌موقع درست نمی‌فهمیدم چه کسی را می‌بینم؛ حتّی کلاهخود و زره را نمی‌شناختم و قبلاً ندیده بودم؛ بعدها که کمی بزرگتر شدم، اسم آن وسایل را یاد گرفتم. آن شخص بزرگوار سوار بر اسب از جلوی من عبور کردند. جذبشان شدم، دویدم طرف ایشان و با ترس پرسیدم: «شما که هستید؟» نمی‌فهمیدم ایشان چه می‌گفتند، ولی شنیدم که فرمودند: «أنَا مَظلوم! أنَا شَهید!»

بعد کمی پیش رفتند و محو شدند.

ایشان که رفتند، به‌شدّت منقلب شدم. حالت بغض و تأثّرِ شدیدی به من دست داد؛ مثل انار ترکیدم، جیغ کشیدم و از چند پلّه‌ی خانه بالا رفتم و پریدم توی بغل پدرم. اصلاً نمی‌توانستم گریه نکنم. هرچه می‌گفتند: «چی شد؟ چی دیدی؟» اصلاً نمی‌توانستم چیزی بگویم.

یادم هست به‌شدّت می‌گریستم و اشکم بند نمی‌آمد. اصلاً نمی‌توانستم حرف بزنم و بگویم چه دیده‌ام و چرا می‌گریَم. پدرم که نمی‌دانست چه اتّفاقی رُخ داده، خیلی نگران شد؛ به تصوّر این‌که شاید جنّیان به من آسیبی زده باشند، معطّل نکرد و بلافاصله مرا بغل کرد و به خانه‌ی مرحوم آیت‌الله لواسانی در گذر لوطی‌صالح، بُرد تا ایشان حال‌وروزِ مرا دریابند و چاره‌ای بیاندیشند.

پدرم صمیمیت و دوستی قدیمی با آیت‌الله لواسانیرحمه الله داشتند و از ارادتمندان ایشان بودند. من هم آیت‌الله لواسانیرحمه الله را خیلی دوست داشتم. ایشان احضار روح و احضار جنّ می‌کردند و سرکتاب هم می‌گشودند.

وقتی وارد اتاق آیت‌الله لواسانیرحمه الله شدیم، ایشان که حالِ من و اضطرابِ پدرم را دیدند، فرمودند: «بگذار ببینم کار کدام‌شان است؟»

بعد هم آیینه‌ای شکسته آوردند و جلوی من گذاشتند. پدرم به من اشاره کردند و گفتند: «لازم است وضو بگیرد؟»

آیت‌الله لواسانی فرمودند: «نه، نیاز نیست» به من نگاهی کردند و گفتند: «این بچّه است، پاک است.»

پشت آیینه‌ای شکسته با مرکّب سفید یا هر مادّه‌ای که بود، خطوط فراوانی نوشته بودند. بعد آیت‌الله لواسانی خودشان هم کنار من نشستند و توی آیینه نگاه کردند.

ناگهان توی آیینه ردیفی از یک‌سری آدم‌های کوچک را دیدم، قرمزپوش بودند و در صفی از کوچک به بزرگ ایستاده بودند. گروهشان چیزی شبیه یک مثلث قائم‌الزاویه درست کرده بود؛ طوری‌که زاویه‌ی قائمه آن در دست چپ و پایین آیینه واقع شده بود؛ بزرگترینِ آن آدم‌کوچولوها که رئیس‌شان هم بود، درست روی زاویه‌ی قائمه ایستاده بود و پشت سر او همین‌طور آدم‌کوچولوهای دیگر قرار داشتند و همین طور کوچک و کوچک‌تر می‌شدند. گویا این وضعیت سلسله‌مراتبشان را هم نشان می‌داد.

تمام این شرایط را بعداً و در سنین بالاتر و پس از مطالعاتی که داشتم متوجّه شدم و در موردشان به تشخیص رسیدم.

مرحوم آیت‌الله لواسانی جلوی آیینه نشسته بودند و همراهِ من به این منظره می‌نگریستند؛ بعد در حالی که کف دستشان رو به بالا بود، انگشت سبابه‌شان را به‌جانبِ یکی از آن آدم‌کوچولوهایی که در صف بودند، گرفتند و با خم کردن نوک انگشتِ اشاره به‌جانبِ خودشان، گویی به آن آدم‌کوچولو گفتند: «بیا بیرون!» دیدم آن آدم‌کوچولو جلو آمد، از بقیه جدا شد و از آیینه بیرون آمد. مرحوم آیت‌الله لواسانی با دست خودشان آن آدم‌کوچولو را از جلوی آیینه گرفتند و درون ظرف شیشه‌ای کوچکی که دم دستشان بود انداختند و در شیشه را بستند.

صدای ظریفِ جیغ‌جیغی از درون آن شیشه بیرون می‌آمد که بی‌شباهت به صدای جیرجیرک نبود. آیت‌الله لواسانی با او صحبت کردند و به او گفتند: «برو بپرس اتّفاق مربوط به این بچّه، کار کدام‌یک از شما بوده است؟»

بعد در ظرف شیشه‌ای را بازکردند و آن را لبِ آیینه گرفتند تا آن آدم‌کوچولو بتواند دوباره به جای خودش بازگردد. آدم‌کوچولو به آیینه بازگشت و نزد بزرگترشان رفت. بعد پیش آمد و گفت: «کارِ هیچ‌کدام از ما نبوده است.»

این گروه رفتند و بعد دنبال آنان گروه دیگری آمدند که لباس‌های‌شان سفید بود؛ در همان قدوقواره و اندازه بودند؛ ولی لباس‌های سفید تنشان بود. رفتارِ مرحوم لواسانی با این گروه ابداً شباهتی به رفتارشان با گروه قبلی نداشت. خیلی محترمانه با این گروه صحبت کردند و بعد از اتمام صحبت با آنها دریافتند که من چه دیده‌ام.[۱]

مرحوم آیت‌الله لواسانی تصریح داشتند که اینان از جنّیان هستند. از آن زمان به این موضوع علاقه‌مند شدم. بعدها تحقیق کردم و برایم معلوم شد جنّیان دوگروه‌اند: «مه‌طلعتان» و «نیک‌خصلتان». «مه‌طلعتان» خوب نیستند. بعداً فهمیدم آن گروهی که قرمزپوش بودند و مرحوم آیت‌الله لواسانی یکی از آنان را داخل شیشه کردند، «مه‌طلعت» بودند و آن گروهی که خیلی با احترام با آنها صحبت کردند، «نیک‌خصلت» بودند که جنّیان خوبی هستند.

مرحوم آیت‌الله لواسانی در آن مجلس، پیشانی مرا بوسیدند و به پدرم گفتند: «قدر این فرزندت را بدان! این پسر ان‌شاءالله اگر خدا بخواهد جزء کسانی می‌شود که باید، و از مالِ دنیا هم بهره‌ای نخواهد داشت.»

این اتّفاق را تا پیش از این، شاید به سه‌چهارنفر در زندگی‌ام گفته باشم که یکی از آن ها مرحوم مهندس تناوش بود.



[۱]. جوان‌ترها و نوجوان‌هایی که این سطرها را می‌خوانند، ممکن است بلافاصله یاد فیلم‌های تخیّلی و انیمیشن‌هایی بیافتند که با ترفندهای کامپیوتری و شیوه‌های مختلف فیلم‌برداری، صحنه‌هایی شبیه آنچه که به تصویر کشیده شده است را به‌وجود می‌آورند. نکته اینجاست که مطالبی نظیر آن‌چه که در بالا آمده است، راویان متعدّدی دارد و قطعی است؛ البتّه سخن درست این است که آن فیلم‌ها و انیمیشن‌ها از روی چنین واقعیّاتی بازسازی شده‌اند و اهداف پنهانی خاصی را هم دنبال می‌کنند که این‌جا مجال پرداختن به آن نیست.