Get the Flash Player to see this player.

time2online Joomla Extensions: Simple Video Flash Player Module

  کانال تلگرام اهل ولاء کانال تلگرام اهل ولاء اینستاگرام اهل ولاء


شنبه ۳ آذر
۱۴۰۳

21. جمادي‌الاول 1446


23. نوامبر 2024






خدا مرا بیکار می‌خواهد!
تالیفات استاد - کتاب از خود رسته

خدا  مرا بیکار می‌خواهد!

حاج‌اکبر ناظم‌زاده، از خویشاوندان، دوستان و ارادتمندانِ مرحوم تناوش، می‌گوید:

سیّدجلال بی‌کار بود و به جهتِ مالی واقعاً در مضیقه بود. به حاج‌سیّدعلی‌آقای لواسانی دایی‌زاده‌ی ایشان (فرزند مرحوم سیّدابوالقاسم) که از روحانیون محترم بود و با مرحوم مقدّم که صاحب «کارخانجات پارچه‌بافی مقدّم» بود، آشنایی داشت، موضوع را عرض کردم.

ایشان هم استقبال کردند و مطلب را با مرحوم مقدّم مطرح کردند.

مرحوم مقدّم وقتی توصیف دانش و مهارت مرحوم تناوش را شنیده بود، گفته بود: «امکان ندارد که چنین کسی بیکار باشد!»

حاج‌سیّدعلی‌آقا گفته بودند: «ولی چنین است!»

بالاخره قرار شد، آقای مقدّم، مرحوم تناوش را ملاقات کنند و حضوری با هم گفت‌وگویی داشته باشند.

قراری را هماهنگ کردم. وقتی به اتّفاق مرحوم تناوش سر قرار حاضر شدیم معلوم شد مرحوم مقدّم به‌سختی سرما خورده‌اند و منزل استراحت می‌کنند. عذرخواهی کردند و قرار ما به هفته‌ی بعد موکول شد.

هفته‌ی بعد سر قرار حاضر شدیم. باز هم مرحوم مقدّم حضور نداشتند. معلوم شد صبح همان روز در محل کارشان حین جابه‌جا کردن یکی از توپ‌های پارچه، از روی نردبان افتاده‌اند و پای‌شان شکسته است و با پای گچ‌گرفته بستری هستند. باز هم عذرخواهی کردند و قرار به دو سه هفته‌ی بعد که پای‌شان تاحدودی بهبود یافته باشد، موکول شد.

وقتی برای سومین بار سر قرار حاضر شدیم، باز هم مشکلی نظیر دفعات پیش برای مرحوم مقدّم پیش آمده بود که البتّه غیرعادی بود.

این‌بار سیّدجلال خصوصی به من گفت: «حاج‌اکبر! دست برمی‌داری از این کار یا نه؟»

پرسیدم: «از چه کاری؟»

سیّدجلال گفت: «ببین! خدا می‌خواهد من بیکار باشم. آن‌وقت تو می‌خواهی مرا سر کار بگذاری؟! این مرد - یعنی مرحوم مقدّم - چند کارخانه دارد، خیلی گرفتار است؛ آن‌وقت تو با این اصرار بی‌جایی که برای این ملاقات داری، عملاً باعث ایجاد گرفتاری‌های مختلف برای او می‌شوی! خدا نمی‌خواهد من سر کار بروم. من و آقای مقدّم قرار نیست همدیگر را ببینیم. هربار هم پیشامدی رُخ داده است تا با هم ملاقات نکنیم. اگر این اصرار را ادامه بدهی باز هم باعث ایجاد مشکلات دیگری می‌شوی.»

اوضاع را که این‌طور دیدم، دیگر چیزی نگفتم و من هم مثل سیّدجلال تسلیم رضای خدا شدم.